loading...
وب سایت سیم چین
امیرحسین جلیلوند بازدید : 1 یکشنبه 06 بهمن 1392 نظرات (0)

يکي ار دوستان تعريف مي کرد

من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بوديم.

...

والدينم خيلي کمکم کردند، دوستانم خيلي تشويقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده اي بود.

فقط يه چيز من رو يه کم نگران مي کرد و اون هم خواهر نامزدم بود…!

اون دختر باحال، زيبا و جذابي بود که گاهي اوقات بي پروا با منشوخيهاي ناجوري مي کرد و باعث مي شدکه من احساس راحتي نداشته باشم.

يه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون براي انتخاب مدعوين عروسي!

سوار ماشينم شدم و وقتي رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت

اگه همين الان پنجاه هزار تومان به من بدي بعدش حاضرم با تو...

من شوکه شده بودم و نمي تونستم حرف بزنم.

اون گفت: من ميرم توي اتاق و اگه مايلي بيا پيشم.

وقتي که داشت از پله ها بالا مي رفت من بهش خيره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقيقه ايستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم..

يهو با چهره نامزدم و چشمهاياشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم!!

پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت:تو از امتحان ما موفق بيرون اومدي.

ما خيلي خوشحاليم که چنين دامادي داريم،به خانواده خوش اومدي..!!!

......
اما ( خوشبختانه ) هيچ کس نفهميد که من کيف پولم رو توي ماشين جا گذاشته بودم!!!

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    از چه نوع مطالبی خوشتون میاد ؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 16
  • کل نظرات : 4
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 12
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 12
  • بازدید ماه : 15
  • بازدید سال : 42
  • بازدید کلی : 1,316
  • کدهای اختصاصی
    این سایت را حمایت می کنم
    ابزار و قالب وبلاگبیست تولز

    گوگل پلاس

    پیج رنک گوگل
    وضعیت یاهو مذهبی